آیداآیدا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

ماه آسمون زندگی ما

به به غذا

آیدا جان حدود 10 روزی بهت فرنی و حریره بادوم دادم تو هم حسابی خوشت اومده و تا آخرش می خوری بعدشم بهت آب می دم تا هضمش برات آسونتر باشه . دو روزه که مرغ و هویج و برنج رو خوب می پزم و له میکنم و برای نهار بهت می دم اولش از مزش تعجب کردی ولی بعدش با اشتها خوردی .هر سه روز می خوام یه چیز به غذات اضافه کنم یه روز سبزی یه روز ماکارونی ....امیدوارم همه رو با اشتها بخوری عزیزم. تازشم چند روز می شه همش غلت میزنی اصلا یه جا نمی مونی وقتی می رم تو آشپزخونه همش باید چشمم بهت باشه آخه دیروز گیر کرده بودی به پایه مبل. ...
18 خرداد 1391

6 ماهگی آیدا جان

عزیزم امروز ساعت 9:30 با بابا بردیمت خانه سلامت تا واکسن 6 ماهگیت رو بزنی از یه ساعت قبل قطره استامینوفن بهت دادم تا اونجا کمتر دردت بیاد خیلی شلوغ بود قبل از اینکه نوبتت بشه خوابت گرفته بود تو بغلم داشتی می خوابیدی باهات حرف می زدم و تکونت می دادم تا نخوابی. آخی وقتی واکسنتو زدی حسابی اشکت در اومد تا بغلت کردم تو بغلم خوابیدی الانم که دارم می نویسم راحت خوابی. قد و وزنت هم خدارو شکر نرماله قدت 67 سانت ، وزنت 7/5 کیلو شده عزیزم همینطوری خوب رشد کن از خدا می خوام همیشه سالم باشی. چند روزی می شه یکی دو قاشق فرنی بهت می دم خیلی دوست داشتی قطره اهن هم از فردا بهت می دم. اینم عکسای آیدا خانوم در حال خوردن اولین غذای زندگیش . ...
6 خرداد 1391

هکول پکول من

آیدا جونم چند روزی می شه روزا راحت ترمی خوابی دیگه لازم نیست رو دست بچرخونمت تا خوابت بگیره روی پام می خوابی ولی شبا هنوز سخت خوابت می بره کلی قبل از خواب به زبون خودت صحبت می کنی .از کالسکه سواری تو خونه هم خیلی خوشت میاد حسابی خستت می کنه و بعدش راحت می خوابی .  پریروز خاله مریم یه لباس تابستونی برات هدیه آورد  قربونت برم خیلی بهت میاد دست خاله درد نکنه. اولین باره که لباس آستین کوتاه می پوشی . بعضی وقتا خیلی جدی اخم می کنی و شروع به صحبت می کنی منم با زبون خودت باهات یکم حرف می زنم اونوقت خندت میگیره. عزیزم چند روز دیگه 6 ماهت تموم میشه باید ببریمت واکسن بزنی بعدش می تونی غذا بخوری امیدوارم ...
27 ارديبهشت 1391

اولین غلت خوردن

آ یدا جونم پریروز برای اولین بار غلت خوردی خیلی ذوق کر دم من تو آشپزخونه بودم وقتی متوجه صدات شدم برگشتم دیدم برگشتی رو دستات.کلی آفرین بهت گفتم و تشویقت کردم تو هم انگار خیلی خوشحال بودی می خندیدی . از حالا باید حواسم بیشتر بهت باشه.   دیشب برای خوابیدن کلی گریه کردی نمی دونم جاییت درد می کرد یا فقط نمی تونستی بخوابی بالاخره علیرضا خوابوندت اونم ساعت ١.   امروز خیلی خوب خوابیدی کلی هم با هم بازی کردیم و 4 قسمت از Baby Einstein رو با هم دیدیم مامان برات توضیح می داد ، تو هم با دقت نگاه می کردی . ...
21 ارديبهشت 1391

تولد دخترکم آیدا

بالاخره دخترکم 4 آذر ١٣٩٠، ساعت ٩:٥٠ صبح یه روز برفی در بیمارستان چمران ، 2 هفته زودتر بدنیا اومد . روزا خیلی زود می گذرن اصلا باورم نمی شه حالا من مامان آیدا کوچولوام .     ...
16 ارديبهشت 1391

آیدا به پارک میره

چند روز پیش با بابا بردیمت پارک نزدیک خونه . چون تازه شیر خورده بودی و حسابی خوابیده بودی فکر می کردم حسابی پارک و نی نی ها رو تماشا می کنی ولی بعد از چند دقیقه شروع کردی به گریه کردن و بغل بابا خوابت برد . چند روزه که اصلا حوصله نداری و گریه می کنی مخصوصا برای خوابیدن وقتی هم بیدار می شی باز گریه می کنی نمی دونم جائیت درد می کنه یا بهانه گیر شدی شایدم دندون در میاری . دیشب کلی با بابا تو چادر تابت دادیم تا خوابیدی. ...
25 فروردين 1391

خرید با آیدا

دیروز بابا یه کم زود اومد خونه ، با بابا رفتیم پارک نزدیک خونه بعدش رفتیم هایپر استار تا کمی خرید کنیم آیدا جونم وقتی رسیدیم همه چیز برات خیلی جالب بود با تعجب همه جارو نگاه می کردی بعد از ده دقیقه خوابت گرفت و تو اون سر و صدا بغلم خوابیدی. کمی که خرید کردیم  بیدار شدی و چند دقیقه با تعجب به من نگاه می کردی. وقتی برگشتیم خونه حسابی خسته بودی و بر عکس شبای دیگه ساعت ٩ خوابیدی. امروزم بردمت پارک ولی اصلا بهت خوش نگذشت چون خیلی خوابت میومد و از صبح همش گریه میکردی .امروز با بابا حمامت کردیم و گذاشتیم یکم تو وان بشینی  فکر کنم از آب بازی خوشت میاد بعد حمام همیشه برای خوابیدن گریه می کنی ولی عوضش امشب خیلی راحت خوابیدی . ...
24 فروردين 1391